من به گربه ها هم فکر می کنم(پست دوم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 38
بازدید دیروز : 10
بازدید هفته : 48
بازدید ماه : 48
بازدید کل : 334305
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 16 بهمن 1394برچسب:, :: 19:20 :: نويسنده : mahtabi22

خم شدم و کفش آل استارم را به پا کردم و از واحد بیرون رفتم و در را محکم بستم. یکباره صدای بلند موزیک در فضای راه پله ها پیچید. عادتش بود، وقتی می خواست برود مهمانی، چند ساعت قبل از آن با موزیک می رقصید. می گفت می خواهد تک باشد و مقابل کَسی کم نیاورد. حالا هر کس نمی دانست فکر می کرد، این "کَسی ها" که اینقدر سنگشان را به سینه می زد، نوه های ملکه الیزابتند، دیگر نمی دانست منظورش یک مشت آدم بیکار و بیعار الکی خوش است که تنها فرقشان با مادر من این بود که پولداری زده بود زیر دلشان، ولی مادر من به زور می خواست خودش را بچپاند قاطی آنها. حسادت هم بد دردی بود که مثل خوره افتاده بود به جانش.

پوفی کشیدم و از پله ها پایین رفتم، دست بردم سمت آستین دیگرم و دکمه ی کوچک سفید رنگ را چرخاندم تا شل شود و آن را هم از سر آستین جدا کنم. یکباره روی پاگرد پله ها، با سودابه خانم و دخترش الناز سینه به سینه شدم. سودابه خانم کف دستش را چسبانده بود به دیوار و با دست دیگر پر چادرش را محکم نگه داشته بود. الناز زیر بغل مادرش را گرفته بود و آرام آرام او را از پله ها بالا می آورد. خار حسادت دلم را نیش زد. با اخم های در هم زیر لب سلام گفتم که لا به لای صدای موزیک گم شد. سودابه خانم نگاهی به من انداخت و با خوش رویی گفت:

-خوبی مادر؟

سری به نشانه ی تایید تکان دادم و به عمد الناز را نادیده گرفتم. از او خوشم نمی آمد. سودابه خانم مدام پزش را جلوی همسایه های می داد. می گفت با سواد است و پزشکی می خواند، غمخوارش است، با اینکه از صبح تا شب سرش توی درس و کتاب است اما از او غافل نمی شود. حالا انگار درس خواندن چه شق القمری بود. همین نوید که مثلا با رتبه ی دو هزار و هشتصد رشته ی الکترونیک دانشگاه گیلان قبول شده بود چه گلی به سر خودش و پدر و خواهرش زده بود؟ تازه باید دو سال دیگر هم منتظر می ماندم تا درسش تمام شود و بعد برویم سر زندگی مان.

-دخترم... پرسیدم خوبی؟

با شنیدنِ صدای سودابه خانم، افکارم را پس زدم، دهان باز کردم تا چیزی بگویم که صدای آواز خواندن مادرم در فضای راهرو پیچید:

-این حس قشنگو مدیون تو هستم... تو با منی و من از عشق تو مستم

با لب های به هم فشرده به سودابه خانم خیره شدم که با چهره ی در هم به طبقه ی بالا زل زد و گفت:

-باز شروع شد، این زن چرا سر عقل نمیاد؟

انگار تازه متوجه من شده باشد، بقیه حرفش را نا تمام گذاشت. نفس عمیق کشید و نگاهش را دزدید و رو به الناز گفت:

-بریم دخترم

چادرش را روی سر مرتب کرد و یک پله ی دیگر بالا رفت. صدای کف زدن از طبقه ی بالا به گوش رسید و به دنبالش مادرم فریاد زد:

-کی خوشگله؟ من... من... کی قربونم میره؟ تو ...تو... کی فدام میشه؟ تو... تو...

دکمه را باغضب کشیدم و از سرآستین جدا شد.کوله پشتی ام را روی شانه جا به جا کردم و سعی کردم نگاه تاسف بار سودابه خانم را نادیده بگیرم. با اخم های در هم از دو سه پله ها پایین رفتم و یکباره پا تند کردم و بقیه پله ها را دویدم.

........................

در ماشین را باز کردم و خودم را پرت کردم روی صندلی و در را با حرص بستم. کوله پشتی را روی پاهایم گذاشتم و زیر لب غر زدم:

-امیدوارم امشب با دوستات تو پارتی بگیرنت من دلم خنک شه

انگار حرصم خالی نشده بود که دستانم را مشت کردم و چشمانم را بستم و جیغ کوتاهی کشیدم.

-سلام خانوم

چشم گشودم و سرچرخاندم و نگاهم روی صورت خندان نوید ثابت ماند. با بی حوصلگی جواب دادم:

-سلام

یک دستش را روی فرمان گذاشت و بدنش را به سمتم چرخاند:

-دلمون واسه خانوم خوشگلمون تنگ شده بود

به چشمان درشتش خیره شدم. ابرو بالا انداخت و به مسخره پلک زد:

-خوشگلم؟

حرکتش مرا یاد مادرم انداخت که به کور و کچل که می رسید قری به سر و گردنش می داد و می گفت:

-خوشگلم نه؟... بخدا با چهل و دو سال سن از دخترای نوزده ساله بهتر موندم

یادآوری طعنه هایش عصبی ام کرد. به سمت پنجره سر چرخاندم و گفتم:

-تو نمی ذاری برم سهممو بفروشم که از شرش خلاص شم

دستش را به سمتم دراز کرد و زیر چانه ام گذاشت. سرم را عقب کشیدم:

-نکن... حوصله ندارم

دوباره دست برد زیر چانه ام و مجبورم کرد سر بچرخانم، با خنده گفت:

-گربه نازیِ من... خانوم؟

به سمتش چرخیدم و نفسم را بیرون فرستادم:

-بعله؟

سرش را کج کرد:

-بخند خانوم... بعد از یه هفته اومدیم بریم دَدر دودور... اگه بدونی چقدر دلتنگت بودم

یک لحظه به چشمانش خیره شدم. بیست و چهار سال از سنش می گذشت و به چیزهای کوچک دلخوش بود. همین دیدارهای هفته به هفته برایش اندازه ی دنیا ارزش داشت، چون مجبور بود تمام طول هفته داخل ساندویچی، به قول خودش جان بکند و با موتور پیتزای سفارشی ببرد در خانه ی مردم.

چشم از او گرفتم و به رو به رو خیره شدم. می گفت بخندم، چطور باید می خندیدم وقتی نمی آمد و تکلیف مرا روشن نمی کرد. کمکم نمی کرد تا سه دنگ سهم الارثم را بفروشم و از دست مادرم خلاص شوم.

انگار فکرم را خواند که دستش را از زیر چانه ام پس کشید و گلویش را صاف کرد:

-سُلی خانوم من صد بار برات گفتم... سه دنگ اون خونه رو یا مادرت باید بخره یا یه غریبه

دست بردم سمت زیپ کوله پشتی ام و بی هدف باز و بسته کردم. نوید ادامه داد:

-مادرت که پولی نداره... غریبه هم نمیاد سه دنگ بخره... تو هم که پول نداری مال مادرتو بخری...

یکباره صبرم به پایان رسید، به میان حرفش پریدم و فریاد زدم:

-پس من چه گهی بخورم؟

دستی به صورتش کشید، معلوم بود به سختی تلاش می کند تا عصبانیتش را کنترل کند، شمرده شمرده گفت:

-سر به سرش نذار تا دعواتون نشه... دو سال صبر کنی همه چی حله

پلک هایم را روی هم فشردم. اصلا موقعیت مرا درک نمی کرد، فقط حرف خودش را می زد. حرف هایش را از بر بودم، می دانستم چند لحظه ی دیگر دوباره حرف آخرش را می زند. انتظارم به درازا نکشید:

-در ضمن، حرف آخرم... می دونی که با تنها زندگی کردنت موافق نیستم

پوزخندی نشست کنج لبم، تنها زندگی کردن من بدتر بود یا اینکه با مادرم از صبح تا شب اره بدهیم و تیشه بگیریم؟

همچنان از پنچره به بیرون خیره شده بودم. استارت زد:

-بخند حالا... بخند گربه نازی

نفسم تند شد، وسط این همه بدبیاری می خواست برایش بخندم. با یک مادرِ الکی خوش و دوست پسر خونسرد، بی پولی و پا در هوایی و خانه ای که سه دنگش از پدر به من رسیده بود و سه دنگ دیگرش برای مادرم بود. یکباره صدایم بالا رفت و فریاد زدم:

-هار هار هار هار هار... خوبه؟ هار هار هار... خوب شد؟ هار هار... قار قار... خوبه؟ خوبه؟ هار قار هار قار

کاملا چرخیدم به سمت نوید و با جسارت زل زدم به صورتش. فکش منقبض شد، چشم از من و حرکات دیوانه وارم گرفت و به فرمان ماشین خیره شد، دست برد سمت سوییچ و استارت زد. از این همه صبر و تحملش لجم گرفت. اصلا من می خواستم همین حالا کسی با من یکی به دو کند تا بر سرش هوار بکشم و خالی شوم. نوید آن کسی نبود که دم به تله بدهد، به قول خودش که صبر ایوب داشت و تا جایی که می توانست مدارا می کرد.

ماشین به راه افتاد و من همانطور یک وری نشسته بودم و نگاهش می کردم. در این سه چهار ماهی که از دوستی مان می گذشت هیچ حرکت بدی از او ندیده بودم به غیر از اینکه خودم سگ می شدم و پاچه می گرفتم. صبر و تحملش زیادی روی مخ بود. یک بار از او پرسیده بودم چرا مرا رها نمی کند و نمی رود سراغ دختر دیگری، دختری که فریاد نزند و بهانه نگیرد و از زمین و زمان گله نکند. گفته بود من هم مثل خودش زندگی پر از درد و رنجی داشته ام، بهتر می توانم با مشکلات بسازم. اما من حرفش را قبول نداشتم، درد و رنج او چه بود غیر از اینکه مادرش را در نوجوانی از دست داد و پدرش به تنهایی خودش و خواهرش را بزرگ کرد و همه ی عمرش را گذاشت به پای آنها. مثل من نبود که پدرم از دست حماقت های مادرم دق کرد و مرد و مرا میان بدبختی تنها گذاشت.

بالاخره چشم از او گرفتم و به رو به رو خیره شدم. تا قیامت هم به او زل می زدم به من نمی گفت "چیه" تا من هم به او بپرم و بگویم "دلم می خواد نگاه کنم، اصلا مگه طلای صورتت می ریزه؟"

تا او هم در جواب من چیزی بگوید و....

-سر چی دعوا کردین دوباره؟

صدایش افکارم را پراند. دستی به پر روسری ام کشیدم و جوابش را ندادم. راهنما زد و به سمت چپ پیچید:

-می دونم شرایطتت سخته... بخدا از خدامه تکلیفتو معلوم کنم ولی می دونی که موقعیت من چجوریه؟ مستاجریو قسط جهیزیه خواهرمو...

مکث کرد و نفسش را بیرون فرستاد و گفت:

-بی خیال... کجا بریم؟

شانه بالا انداختم و چیزی نگفتم. دست برد سمت پخش ماشین و دکمه اش را فشرد و با خنده گفت:

-میریم سمت موج شکن، یه ذره هوا به کلت بخوره آروم میشی

صدای موسیقی ملایمی در فضای ماشین پیچید و من با عصبانیت جواب دادم:

-باد بخوره تو کله ی خودت، که خودت آروم شی

آفتاب گیر را پایین زد و گفت:

-دنبال سی دی قمیشی ام... ببین تو داشبورت نیست؟

انگشت شستم را فرستادم ته حلقم:

-من قمیشی دوست ندارم گوش کنم

پوف صدا داری کشید و پخش را خاموش کرد. صدای زنگ موبایلش بلند شد. چند لحظه ی بعد صدایش را شنیدم:

-جانم بابا... بیرونم.... کجا گذاشتین؟

گوش هایم تیز شد. همیشه وقتی از پدرش برایم حرف می زد یاد پدر خودم می افتادم. می گفت پدرش خوب و مظلوم و مهربان است. پدر من هم خوب بود، خیلی خوب. آنقدر خوب که وقتی مادرم تا نیمه های شب با دوستانش می رفت شب نشینی، پا به پای من بیدار می ماند که بهانه ی او را گرفته بودم و زار زار گریه می کردم. بعد که مادر مست و لایعقل می آمد خانه، می دویدم سمتش و خودم را می چسباندم به پاهایش. پدر حرفی نمی زد و مادر به عصبانیت مرا از خودش جدا می کرد و می گفت گرمش می شود. بعدها فهمیدم آدم زیادی که بنوشد، دمای بدنش می رود بالا و این ربطی چسبیدن این و آن ندارد.

-آخه از خونه دورم... باشه اگه واجبه براتون بیارم...  باشه چشم... خدانگهدار

دلم هوای پدرم را کرد و آرزو کردم همین حالا بروم قبرستان و بالای قبرش بنشینم. سر چرخاندم و به آرامی گفتم:

-بریم قبرستون سر خاک بابام

نوید سرعت ماشین را کم کرد و نیم نگاهی به صندلی عقب انداخت و گفت:

-چشم خانومم.... بابا کیف پولشو تو ماشین گذاشته... ببرم بهش بدم...

به میان حرفش پریدم:

-من الان می خوام برم قبرستون

گاز داد و با ملایمت گفت:

-الان سریع میدم بهش می برمت... خودمم دوست دارم بیام فاتحه بدم

عصبی شدم و فریاد زدم:

-تو لازم نکرده فاتحه بدی، فقط منو برسون قبرستون

-سلاله خونه ما تو مسیره... بعدش قبرستونه... می برمت دیگه دختر

خواستم جوابش را بدهم اما پشت سرم تیر کشید. سرم را به صندلی تکیه زدم و به تاکسی نارنجی رنگی که جلوی ماشین حرکت می کرد، خیره شدم....

..................


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: